محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

آرشیدای گلم

شب یلدای ما سال گذشته به قدوم آرشیدا خانوم ، خورشید آریایی درخشان، روشن و منور شد. آرشیدای ناز دختر خاله  محمدرضا و فاطمه خانومه که من نمیتونم بوسش نکنم،فشارنش ندم، گازش نگیرم . چرا؟ بهت می گم:   چشاش قشنگه آرشیدا خودش قشنگه آرشیدا سفید.برفی خاله چه گده.گشنگه آرشیدا وقتی نگاهش می کنی موهاشو نوازش می کنی یه نیم نگاهت می کنه خودشو تو دل جا می کنه از غاغان غوغونش که نگو شعر می گه . قصه می گه حرفهای سربسته می گه حالا تو بگو.چی کار کنم چطوری من بوس نکنم. فشار ندم. گاز نگیرم...
27 خرداد 1393

منو ببخش

پسر گل من , چیه مامان مثل قبل پابه پات نمی دوه, تازه همش ازت می خواد کمکش کنی , دل منم برای اون روزا تنگ شده, اما غصه نخور ؛ خواهرت یه کمی که بزرگتر بشه , بازم  می تونیم کارهای که قبلا می کردیم, جاهایی که قبلا می رفتیم رو تجربه کنیم. یه کم صبوری کن. اگه وسط بازی کردنات ، یا تو لحظه حساس کارتون , بهت می گم, با صدای بلندم می گم, محمدرضا به خواهرت سر بزن؛ محمدرضا گهواره خواهرتو تکون بده, محمدضا مگه تو توی اتاق نیستی پس چرا خواهرت گریه می کنه ؛ محمدرضا , محمدرضا ... یا وقتی بابا از سرکار برمی گرده , اول خواهرتو بغل می کنه تا من بتونم به کارام برسم و نمی تونه با تو بازی کنه , بیشتر کاراتو مجبوری خودت انجام بدی ,بیشتر شبا نمی رسم ...
19 خرداد 1393

فاطمه من

فاطمه خانوم یه دختر مو فرفری ناز و تپلی، چشم عسلی باباش کی می آیی,اونو ببری براش یه جفت کفش بخری کفش صورتی , پاشنه تق تقی اونو بپوشه , بره ددری
19 خرداد 1393

سلام

امروز بعد از مدتها به وبلاگتون سر زدم. گلای قشنگ زندگی من، امید فرداهام ، حس غزلهام دوستتون دارم. سال گذشته تو همین روزا بود که دیگه مطمئن شدیم یه نی نی به جمع خونواده ما اضافه می شه. دو روزه مامانی داره می یاد اداره مامان مهربونم قبول کرده یه مدتی شما دو تا رو نگهداره . با اینکه براش سخته ولی من خودخواهانه ازش درخواست کردم . مامان و بابای خوبم . من صد سالم هم بشه باز پیش شما بچه ام و بچه فقط زحمته . قربونتون برم.  
19 خرداد 1393
1